روانی منp44
دیدم تهیونگ دارم همینطور نگاهم میکنه..آرامش
قبل از طوفانه؟رفت سمت کمد و درش رو باز کرد..یه چیزی رو برداشت ولی نمیبینمش!
تهیونگ:تو ماله منی!اینو میدونی مگه نه؟
بدنش همونطور موند و سرش رو نیمه برگردوند
تهیونگ:بهت میفهمونم صاحبت کیه!!(جدی)
بعد از این جمله اش کامل برگشت..ا.این چیه دستش؟؟نکنه..نه نه
هانا:تهیونگ..میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ:تهیونگ؟!چرا نمیگی عزیزم؟چرا نمیگی عشقم؟چرا نمیگی صاحبم؟چرا نمیگی ددیم؟؟هوممم؟؟(نیشخند)
با هر جمله از هی بهم نزدیکتر میشد..چرا کمربند دستشه؟میخواد چیکار کنه؟
اینقدر قدم برداشت که رسید بهم..روی تخت نشسته بودم و اون بالای سرم با اون کمربند کوفتی ایستاده بود..ترس..استرس..نگرانی…من چم شده؟چرا نمیتونم از خودم دفاع کنم؟؟
تهیونگ:عاشقشی؟
عاشق کی؟این دیگه چه سوال مسخره ای هست؟
هانا:عاشق کی؟
تهیونگ:اون حرو*مزاده!!(کمی بلند)
یونگی؟الان چی بگم؟اگه بگم اره همجا رو به آتیش میکشه..اگه بگم نه دیگه ولم نمیکنه..اصلا میدونی چیه؟جهنم و ضرر
هانا:ا..اره..حتی بیشتر..بیشتر از تو(سرش پایینه)
تهیونگ:هوم..خوبه…پس باید آدمت کنم!!
دیگه داره گوه اضافی میخوره!!از جام بلند شدم
هانا:آدمم کنی برای چی؟؟برای اینکه عاشق یکی دیگه ام؟؟یا اینکه یه روانی دوستم داره ولی من دوستش ندارمم؟؟(داد)
همینطور داشت نگاهم میکرد..انگار زمان ایستاده بود و فقط من متوجه ی الانم بودم..
صدایی اومد از پایین اومد..سرم رو انداختم پایین..کمربند روی زمین افتاده بود..همینطور داشتم به کمربند روی زمین نگاهم میکردم که حس کردم دستی روی گردنمه..خواستم سرم رو بالا ببرم که اون دست لعنتی سرم رو بالا کشید…فاصله ی صورتمون اندازه ی کشیدم یه نفس بود!
تهیونگ:این عشق فقط از با یه نگاه شروع شد..نظر تو چیه؟(خمار)
هانا:شاید اگه اون روز نمیومدم تیمارستان الان حالم بهتر بود!
تهیونگ:نچ نچ…تو قراره بچه هامو بزرگ کنی!بعد اینجوری ناشکری میکنی؟؟(نیشخند)
هانا:مطمئنم باش اگه بچه ای از تو توی شکمم بوجود اومد میکشمش!!
تهیونگ:هه..بُکُش!همینکه یه پرنسس اینجا پیشم باشه برام کافیه(خنده)
هانا:تو..چه بلایی سر یونگی اوردی؟(سرش رو انداخت پایین)
قبل از طوفانه؟رفت سمت کمد و درش رو باز کرد..یه چیزی رو برداشت ولی نمیبینمش!
تهیونگ:تو ماله منی!اینو میدونی مگه نه؟
بدنش همونطور موند و سرش رو نیمه برگردوند
تهیونگ:بهت میفهمونم صاحبت کیه!!(جدی)
بعد از این جمله اش کامل برگشت..ا.این چیه دستش؟؟نکنه..نه نه
هانا:تهیونگ..میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ:تهیونگ؟!چرا نمیگی عزیزم؟چرا نمیگی عشقم؟چرا نمیگی صاحبم؟چرا نمیگی ددیم؟؟هوممم؟؟(نیشخند)
با هر جمله از هی بهم نزدیکتر میشد..چرا کمربند دستشه؟میخواد چیکار کنه؟
اینقدر قدم برداشت که رسید بهم..روی تخت نشسته بودم و اون بالای سرم با اون کمربند کوفتی ایستاده بود..ترس..استرس..نگرانی…من چم شده؟چرا نمیتونم از خودم دفاع کنم؟؟
تهیونگ:عاشقشی؟
عاشق کی؟این دیگه چه سوال مسخره ای هست؟
هانا:عاشق کی؟
تهیونگ:اون حرو*مزاده!!(کمی بلند)
یونگی؟الان چی بگم؟اگه بگم اره همجا رو به آتیش میکشه..اگه بگم نه دیگه ولم نمیکنه..اصلا میدونی چیه؟جهنم و ضرر
هانا:ا..اره..حتی بیشتر..بیشتر از تو(سرش پایینه)
تهیونگ:هوم..خوبه…پس باید آدمت کنم!!
دیگه داره گوه اضافی میخوره!!از جام بلند شدم
هانا:آدمم کنی برای چی؟؟برای اینکه عاشق یکی دیگه ام؟؟یا اینکه یه روانی دوستم داره ولی من دوستش ندارمم؟؟(داد)
همینطور داشت نگاهم میکرد..انگار زمان ایستاده بود و فقط من متوجه ی الانم بودم..
صدایی اومد از پایین اومد..سرم رو انداختم پایین..کمربند روی زمین افتاده بود..همینطور داشتم به کمربند روی زمین نگاهم میکردم که حس کردم دستی روی گردنمه..خواستم سرم رو بالا ببرم که اون دست لعنتی سرم رو بالا کشید…فاصله ی صورتمون اندازه ی کشیدم یه نفس بود!
تهیونگ:این عشق فقط از با یه نگاه شروع شد..نظر تو چیه؟(خمار)
هانا:شاید اگه اون روز نمیومدم تیمارستان الان حالم بهتر بود!
تهیونگ:نچ نچ…تو قراره بچه هامو بزرگ کنی!بعد اینجوری ناشکری میکنی؟؟(نیشخند)
هانا:مطمئنم باش اگه بچه ای از تو توی شکمم بوجود اومد میکشمش!!
تهیونگ:هه..بُکُش!همینکه یه پرنسس اینجا پیشم باشه برام کافیه(خنده)
هانا:تو..چه بلایی سر یونگی اوردی؟(سرش رو انداخت پایین)
- ۱۲.۵k
- ۱۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط